تو کیستی، که من اینگونه بی تو بی تابم؟
شب از هجوم
خیالت نمی برد خوابم.
تو چیستی، که من
از موج هر تبسم تو
بسان قایق،
سرگشته، روی گردابم!
وقتی گریبان عدم با دست خلقت
می درید
وقتی ابد چشم ترا پیش از ازل می آفرید
وقتی زمین ناز ترا در آسمانها
می کشید
وقتی عطش طعم ترا با اشک هایم می چشید
شبی با بید می رقصم، شبی با
باد می جنگم
که چون شببو به
وقت صبح، من بسیار دلتنگم
و الّا من چو می
با مست و هشیار یکرنگم
همان یک بار تار
موی یار افتاد در چنگم
تو را به جای همه زنانی که
نشناختهام دوست میدارم
تو را به جای
همه روزگارانی که نمیزیستهام دوست میدارم
تا کی به تمنای وصال تو یگانه
اشکم شود، از هر مژه چون سیل روانه
خواهد به سر آید، شب هجران تو یا نه
ای تیر غمت را دل عشاق نشانه
جمعی به تو مشغول و تو غایب ز میانه
رفتم به در صومعهی عابد و زاهد
من امشب تا سحر خوابم نخواهد
برد
همه اندیشه ام
اندیشه فرداست
وجودم از تمنای
تو سرشار است
زمان در بستر شب
خواب و بیدار است
خیالم چون
کبوترهای وحشی می کند پرواز
دو دلم اول خط نام خدا بنویسم
یا که رندی کنم و نام تو را بنویسم
با کدامین قلم امروز دوتا بنویسم
به خدا خود تو بگو نام که را بنویسم
خوشتر آن است من از قبله نما بنویسم
باز غم نامه به بیگانه چرا بنویسم
راز آن چشم سیه گوشه ی چشمی
دگرم کن
بی خودتر از
اینم کن و از خود به درم کن
یک جرعه ی دیگر
بچشان، مست ترم کن
لب تر کن و یک
بوسه جواز سفرم کن
یاری کن و آن
وسوسه را بال و پرم کن
تو را من زهر شیرین خوانم ای عشق،
که نامی خوشتر
از اینت ندانم.
وگر – هر لحظه –
رنگی تازه گیری،
به غیر از زهر
شیرینت نخوانم.
تو شیرینی، که
شور هستی از توست.
شراب جام
خورشیدی، که جان را
امشب از آسمان دیدهی تو
روی شعرم ستاره
میبارد
در زمستان دشت
کاغذها
پنجههایم جرقه
میکارد
کاش میدیدم چیست
آنچه از چشم تو
تا عمق وجودم جاری است
آه وقتی که تو
لبخند نگاهت را
میتابانی
هوا سرد است
من از عشق لبریزم
چنان گرمم
چنان با یاد تو
در خویش سرگرمم
که رفت روزها و
لحظهها از خاطرم رفته است
برای دوست
داشتنت
محتاج دیدنت نیستم...
اگر چه نگاهت آرامم می کند
محتاج سخن گفتن با تو نیستم...
اگر چه صدایت دلم را می لرزاند
محتاج شانه به شانه ات بودن
نیستم...
کسی ما را نمی پرسد کسی ما را نمی جوید
کسی تنهایی مارا نمی گرید
دلم در حسرت یک دست
دلم در حسرت یک دوست
قسمت این بود که من با تو معاصر باشم
تا در این قصــــه پر حادثــه حاضــــر باشم
حکم پیشانی ام این بود که تو گم شوی و
من بــه دنبال تو یک عمر مسافــــر باشـــم
تو پری باشـــی و تا آن سوی دریا بروی
ز دستم بر نمیخیزد که یک دم بی تو بنشینم
بجز رویت نمیخواهم که روی هیچ کس بینم
من اول روز دانستم که با شیرین درافتادم
که چون فرهاد باید شست دست از جان شیرینم
تو را من دوست میدارم خلاف هر که در عالم
هر شب به ذهن خسته من میکنی خطور
بانـــــــــــــو، شبیه خودت؛ ساده -
پر غرور
من خواب دیده ام که شبی با ستاره ها
از کوچـــــــه های شهر دلم میکنی
عبور
یا خواب من مثال معجزه تعبیر میشود
رو به تو سجده می کنم دری به کعبه باز
نیست
بس که طواف کردمت مرا به حج نیاز نیست
به هر طرف نظر
کنم نماز من نماز نیست
مرا به بند می کشی از این رهاترم کنی