تو را به جای همه زنانی که
نشناختهام دوست میدارم
تو را به جای
همه روزگارانی که نمیزیستهام دوست میدارم
تو را به جای همه زنانی که
نشناختهام دوست میدارم
تو را به جای
همه روزگارانی که نمیزیستهام دوست میدارم
تا کی به تمنای وصال تو یگانه
اشکم شود، از هر مژه چون سیل روانه
خواهد به سر آید، شب هجران تو یا نه
ای تیر غمت را دل عشاق نشانه
جمعی به تو مشغول و تو غایب ز میانه
رفتم به در صومعهی عابد و زاهد
من امشب تا سحر خوابم نخواهد
برد
همه اندیشه ام
اندیشه فرداست
وجودم از تمنای
تو سرشار است
زمان در بستر شب
خواب و بیدار است
خیالم چون
کبوترهای وحشی می کند پرواز
دو دلم اول خط نام خدا بنویسم
یا که رندی کنم و نام تو را بنویسم
با کدامین قلم امروز دوتا بنویسم
به خدا خود تو بگو نام که را بنویسم
خوشتر آن است من از قبله نما بنویسم
باز غم نامه به بیگانه چرا بنویسم
راز آن چشم سیه گوشه ی چشمی
دگرم کن
بی خودتر از
اینم کن و از خود به درم کن
یک جرعه ی دیگر
بچشان، مست ترم کن
لب تر کن و یک
بوسه جواز سفرم کن
یاری کن و آن
وسوسه را بال و پرم کن
تو را من زهر شیرین خوانم ای عشق،
که نامی خوشتر
از اینت ندانم.
وگر – هر لحظه –
رنگی تازه گیری،
به غیر از زهر
شیرینت نخوانم.
تو شیرینی، که
شور هستی از توست.
شراب جام
خورشیدی، که جان را
امشب از آسمان دیدهی تو
روی شعرم ستاره
میبارد
در زمستان دشت
کاغذها
پنجههایم جرقه
میکارد