تو کیستی، که من اینگونه بی تو بی تابم؟
شب از هجوم
خیالت نمی برد خوابم.
تو چیستی، که من
از موج هر تبسم تو
بسان قایق،
سرگشته، روی گردابم!
وقتی گریبان عدم با دست خلقت
می درید
وقتی ابد چشم ترا پیش از ازل می آفرید
وقتی زمین ناز ترا در آسمانها
می کشید
وقتی عطش طعم ترا با اشک هایم می چشید
شبی با بید می رقصم، شبی با
باد می جنگم
که چون شببو به
وقت صبح، من بسیار دلتنگم
و الّا من چو می
با مست و هشیار یکرنگم
همان یک بار تار
موی یار افتاد در چنگم